روز برفی

ساخت وبلاگ

امروزیهواین خاطره اومدتوذهنم سال91_92فکرکنم بود پسرعمه ام ودوستش ازکرج اومدن وحدودیه هفته خونه مابودن ازاونجایی که قراربودبرن خونه مادربزرگ خدابیامرزم ولی مادربزرگ مریض بود وخونه ما بوداونام موندگارشدن زمستون بودوبشدت برف باریده بود رفتیم دسته جمعی سرخاک بابام منوخواهرم وبرادرم مامان پسرعمه ام ودوستش  فاتحه خوندیم برگشتنی پاشنه پام سرخورد وباباسن محکم خوردم زمین پسرعمه ام زودبلندم کرد وسریع برف لباسمم تکوندوتمیز کرد کف دستم کمرم بشدت دردگرفت مجبوری به روی خودم نیاوردم سه چهارقدم ور نداشته بودم دوباره مثل قبل سرخوردم ولی خودمونگه داشتم البته این تصورخودم بود تصمیم گرفتم بیشترمواظب باشم ولی این باربدترزیرپام خالی شد وداشتم میخوردم زمین که برگشتم حالت تعادل گفتم خداروشکرتونستم خودمونگه دارم دوست پسرعمه باخنده گفت نه شماها باهم قرادادبستین شمابیفتی ایشون نذاره یعنی اون دودفعه که نیفتاده بودم پسرعمه نذاشته بودبیفتم ومن فکرمیکردم تعادلموحفظ میکنم اومدکنارم وگفت بازومومحکم بگیرنیفتی مامان گفت بگیر این سری اگه نگرفته بودت سرت میخوردبه جدول خوبه توزندگی وقتی نخوردیم زمین نگاهمون به پشت سرمونم باشه کی تعادلمونوبرمیگردونه

رعد و آفتاب...
ما را در سایت رعد و آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2rahebinahayat19c بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1401 ساعت: 16:40